✍ثبــ ـت لحظــآت نآب باهـ ــم بودنــ ـمـون✍

ماجرایی شادو غمگین منو دختر عمه ام

داشتن یه دوست صمیمی و وفادار اونم از جنس خود آدم نعمت بزرگیه معمولا هممون دوست زیاد داشتیم ولی یکیش دوست جون جونی میشد و همه درد و دلامون رو بهش میگفتیم و اونم به ما.... من ودختر عمه ام هم خیلی با همدیگه صمیمی بودیم و یکی شده بودیم حرف همو میفهمیدیم به هر جا میخواستیم بریم پایه هم بودیم و همیشه همدیگه رو همراهی و کمک میکردیم ولی دوستی ما دو تا از حدو اندازه ش گذشته بود تا جایی که سرو صدایی خانواده منو اون در اومده بود وهمه شاکی... چون در طول یه هفته اگر من 3شب خانه اونها میبودم باید بعد 3شب اون حاضرمیشدو با من میامد خانه مان و 4 شب باقی مانده رو اون منزل ما سپری میکرد ی هفته باین طریق تموم میشد چقدر خوب بود چه ا...
2 اسفند 1393
1